۱۰/۳۰/۱۳۸۲

سلام
در راستای مقابله با جهانی شدن خاتون من امروز تصمیم گرفتم ماجرای روز اول رفتن به خوابگاه را براتون بنویسیم. تا یه کم از مشتریهای خاتون رو کم کنم. (امروز فردا وبلاگم هک میشه!!) میدونید ، ما از اولش پاستوریزه بودیم . یعنی دورترین جایی که من رفته بودم تا خونه همسایه بغلی بود!! تا اینکه تبریز قبول شدم و خودتون میدونید ، اون وقتها مثل حالا نبود که بچه های 17-18 ساله گرگ !! باشند و همه پاستوریزه بودند. خلاصه با توجه به این اصل بابا و مامان من تصمیم گرفتند خودشون منو ببرن تبریز. راستش منم کلی کلاس گذاشتم که نیایید و خودم میرم و این حرفا ! و تو دلم دعا میکردم که حتما بیان!! راه افتادیم و ظهررسیدیم تبریز. بچه های دانشگاه تبریز میدونن که اون سال (76) هنوز خوابگاههای با کلاس عمومی نشده بود و فقط به نور چشمیها تو ولیعصر تبریز خوابگاه میدادن.( ولیعصر بالا شهر تبریز است وخودمونیم که کله پا هم هست یعنی بالا شهر تبریز شرق تبریز و پایین شهرش غربه!) ما رفتیم خوابگاه شهرک و اطاقو تحویل گرفتیم. خوابگاههای شهرک که دقیقا در پایین ترین قسمت تبریز بود. به صورت مجتمع مسکونی که هر واحد شامل یک اطاق خواب و هال وپذیرایی و آشپزخانه و حمام و دستشویی بود و هال وپذیرایی را با یه دیوار از هم جدا کرده بودند شده بود سه تا اطاق و یه آشپزخانه !! برای 16 نفر. آشپزخانه به ما افتاد . وضعیت را که دیدم از دانشگاه اومدن پشیمون شدم. یه اطاق کوچولو برای چهار نفر که گوشه اش یه سینک ظرفشویی بود و دیگه هیچی نداشت. آنقدر کثیف بود که آدم دلش نمی آمد اونجارو واسه گاو و گوسفندا طویله بکنه چه برسه خودش اونجا زندگی کنه !! خلاصه بابا و مامانو راهی کردم که برن . بیچاره مامان کلی هم گریه کرد و من هم ادای مردها رو در آورده بودم واجازه نمیدادم بغضم بترکه! تا ظهر بقیه هم اطاقیهایم اومدن . از شانس بد من اونا چهار سال توشمال مدرسه شبانه روزی درس خونده بودن و به این مسائل عادت داشتند. تا رسیدن وسایلشونو باز کردن و خوابیدن ! منم هاج و واج مونده بودم که اینا چه موجوداتی هستن!! گلاب به روتون پا شدم برم جیش!!! کنم ، همینجور که نشسته بودم و تفکرات عمیق میکردم ، حس کردم یه چیزی روی سرم چیکه میکنه ! بالا رو نگاه کردم و چشمتون روز بد نبینه ! دیدم لوله فاضلاب توالت بالا سوراخه و .....! اونجا بود که دیگه بغضم ترکید و یه گریه حسابی کردم. شب خوابیده بودیم که دیدم یه چیزایی داره از تنم بالا میره ! سوسک بود. مگه میشد خوابید ؟ اونشب تقریبا 150 تا سوسک کوچیک کشتم ( فکر نکنین خالی میبندم چون اولا بچه های دانشگاه تبریزبا سوسکهای اونجا آشنایی دارن و ثانیا هم اطاقیهایم شاهد بودند. ) تا مدت ها من تو خوابگاه به خاطرمبارزه با سوسک معروف بودم . بگذریم که بعدها به این نتیجه رسیدیم که بهتره با سوسکها هم زیستی مسالمت آمیز داشته باشیم! بعدها اطاقمو عوض کردم رفتم یه آشپزخانه دیگه با چهار نفر دیگه جمعا 5 نفر! اونقدر جامون کم بود که اگه یکی رو زمین میخوابید بقیه باید بی خیال تکون خوردن تو اطاق میشدن چون اون بیچاره لگدمال میشد. یک سال وضعیتمون این بود تا سال بعد که بیرون خونه گرفتمو از شر خوابگاه راحت شدم.

هیچ نظری موجود نیست: