۳/۰۳/۱۳۸۳

دلتنگی

عصر , من از شرکت و او از دانشگاه , سر میرداماد روبروی پاساژ پایتخت همدیگه رو دیدیم....
.........................................
ساشا: نرو
من: کجا؟
ساشا: شیراز
من: زود بر میگردم .
ساشا: دلم تنگ میشه , یه ماه خیلی زیاده.
من: میدونم , از ماه بعد ایشالا (همون انشاء ا... خودمون!) میمونم تهران .
ساشا: نرو , من اومدم تهران درس بخونم که پیش تو باشم , میخوای منو بزاری اینجا بری؟
من: حالا فکرشو نکن. اینو بگیر !
ساشا: چیه؟
من: آدامس !
ساشا: خودت بخور.
من: میدونی که من آدامس نمیخورم.
ساشا: پس چرا خریدی؟
من: نخریدم. پیداش کردم!!
ساشا: دیوونه!
من: چرا؟
ساشا:نمیخورم. حرومه!
من: چیکارش کنم؟ بندازم صندوق صدقات؟
ساشا:نه بندازش دور؟
من: اسرافه ! من که نمیتونم برم تو روزنامه آگهی بدم که یه آدامس پیدا شده! مجبورم بخورمش !
.........................................
و برای چند لحظه هم که شده خنده بر روی لبهاش نشست. اگه نبود , دوری معنا نداشت ولی وقتی هست معنی کلمه دوری و دلتنگی کاملا برام روشنه.

هیچ نظری موجود نیست: